باربد مامان و باباباربد مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

شاهزاده کوچک من

لالايي

  سلام عزيز دل مامان، سلام شيريني زندگيم اين دو سه روز خيلي وروجك شده بودي  حسابي شيطنت كردي... و ماماني عاشق همين ورجه وورجه هاته عزيزم امروز ميخوام يكي از آهنگايي كه ماماني خيلي دوسش داره و تقريباً هر روز گوشش ميكنه رو برات بذارم... يه كم غمگينه ولي خيلي قشنگه ماماني قربونت بره بذار دنيا بياي انقدر برات لالايي هاي خوشگل ميخونم كه آروم خوابت ببره و من يه دل سير به صورت ماهت نگاه كنم. حالا آروم تو دلم بخواب عزيزم چون ماماني داره اينو برات زمزمه ميكنه ... لالايي كن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبا هزار تا رنگه يه وقت بيدار نشي از خواب قصه يه وقت پا نذاري تو شهر غصه لالايي كن مامان چشماش بيداره مثل هر شب لولو پشت ...
30 فروردين 1393

پايان هفته 24

سلااااااااااااااااااااااام ماماني امروز رفتيم توي هفته 25 ، هورااااااااااااا   ديگه كم كم هفته ها دارن ميگذرن، دوست دارم اين سه ماه باقيمونده هم سريعتر بره و زودتر بگيرمت تو بغلم ديگه الان خيلي قشنگ حست ميكنم و تو خيالات خودم باهات روزامو ميگذرونم نفس مامان از اينكه با اومدنت بهم انرژي دوباره دادي نمي دوني چقدر خوشحالم و چقدر زياد خدا رو شاكر... فردا قراره با خاله سارا بريم لباس ببينيم ،اون خيلي واردتر از منه و سيسمونياي اهواز رو كاملا بلده چون قبل از من يه پسر به دنيا آورد كه البته زياد زنده نموند و زود از پيشش رفت  و ما رو هم خيلي ناراحت كرد. ولي خوشحالتر شدم وقتي شنيدم دوباره بارداره و از نظر سن بارداري فقط يك ماه ...
27 فروردين 1393

اولين ويزيت سال 93

سلام به روي ماه پسر شيطون خودم عسلم ديروز بعد از حدود يك ماه و نيم براي ويزيت رفتم دكتر، البته دكترم فعلاً عوض شده چون دكتر خلفي مسافرت خارج از كشور رفته و اواخر خرداد برميگرده. دكتر جديدم يه خانمه كه خود دكتر خلفي معرفي كرده بود. انقدر هم خانم مهربون، خوش اخلاق، خوش برخورد و با وجداني بود كه تمام نگراني هام از بابت عوض شدن دكترت بر طرف شد. تازه به بابايي هم اجازه داد كه بياد تو بعد از اينكه پرونده م رو بررسي كرد فشارمو گرفت كه 11 بود، بعدشم رفتم رو ترازو كه اين حركت دوبار و با تعجب خيلي زياد خانم دكتر انجام شد. مي دوني چرا ماماني؟ بخاطر اينكه در عرض اين دو ماه من 9 كيلو اضافه كرده بودم كه خانم دكتر كلي از دستم عصباني شد و گفت ...
26 فروردين 1393

يه صحبت خودموني با گل پسرم

سلام پسر قشنگم صبحت بخير عزيزم الهي كه من فداي اون پاهاي قشنگت بشم كه هر روز و هر شب با تمام قدرت  باهاشون لگداي خوشگل ميزني... ماماني قربون چشات بشه هستي من اين چند وقت حسابي من و بابايي رو ذوق زده كردي... الان ديگه صداي بابايي رو هم تشخيص مي دي مخصوصاً وقتي برات با گيتار آهنگاي ملايم ميزنه انقدر تكون ميخوري كه باباييت ذوق مرگ ميشه. تمام حركاتت از روي شكم معلومه نفسم هر وقت بابايي بهت ميگه يه لگد به شيمل ماماني بزن تمام قدرتت رو جمع مي كني تو پاهات و چنان لگد محكمي ميزني كه واقعاً شكمم درد ميگيره ولي حتي دردش هم برام شيرينه. قربونت برم عزيز دل مامان، ديشب من و بابا علي كنار هم نشسته بوديم داشتيم تلويزيون نگاه ميكرديم ...
19 فروردين 1393

خاطرات سه ماهه اول (2)

سلام پسر قشنگم، صبحت بخير نفس مامان امروز ميخوام ادامه اولين يادداشتم براي شما رو بنويسم. خوب تا كجا نوشتيم ... آها ... "موش كوچولوي من ، نمي دونم كي بتونم برات يه وبلاگ درست كنم ولي تا اون موقع تو اين دفترچه و يا شايد هم دفترچه هاي بعدي هر چيزي رو كه ممكنه بعداً برات خاطره بشه مينويسم. وروجك مامان ، الان دقيقاً سن شما  هفته و  روزه يعني اينكه توي هفته نهم هستي و همينطور داري به رشد خودت ادامه ميدي. الان ديگه همه اعضاي بدنت جوونه هاي خوشگل زدن و قلبت مثل قلب يه گنجشك كوچولو تند تند ميزنه. قراره چهارشنبه يعني 11/10/92 مصادف با آغاز سال نو ميلادي بريم پيش دكترت تا صداي قلبتو بشنويم (كه البته اونروز نشد) و بابايي...
12 اسفند 1392

صداي پيتكو پيتكوي قلب شاهزاده من

سلام پسر قشنگم حالت چطوره عزيزم؟ خوبي؟ جات راحته تو دل ماماني؟ ببخشيد كه اين چند روز يه كوچولو اذيت شدي چون دوباره مامان دچار حالت تهوع شديد شد و حالش خيلي بد بود. از تكون خوردناي زياد شما متوجه شدم يه خورده بهت سخت گذشته. ايشالا مامان جان به سلامتي مياي از دلم بيرون اون موقع برات جبران مي كنم ... اون لُپاي خوشگلتو ميچلونم كه بيا و ببين چهارشنبه هفته قبل يعني 7/12/92 ساعت 6:30 نوبت دكتر داشتم اولش خودم تنها رفتم چون بابايي سركار بود مطب خيلي خلوت بود ولي چون بايد منتظر بابايي مي موندم از خانم منشي خواستم هر كس كه اومد بفرسته تو. بالاخره ساعت 7 باباجونتون تشريف آوردن و با هم رفتيم پيش دكتر. مطب دكتر خلفي نسبت به مطب هاي د...
11 اسفند 1392

شروع هفته 18 و پايان 4 ماهگي

سلام ماماني قربونت بشم امروز 4 ماهگيت تموم ميشه و به اميد خدا ميري تو ماه پنجمت... ايشالا با كمك خدا بتونيم دو تايي با هم اين 5 ماه باقيمونده رو هم پشت سر بذاريم. اين چند روز خيلي نگران بودم و دپرس و اصلا حوصله هيچكاري رو نداشتم ، حتي از خونه هم بيرون نميزدم آخه از نظر مالي يه كم مشكل پيدا كرده بوديم. نه به بابايي حقوق ميدادن و نه به من ولي بالاخره خدا رو شكر دلشون به رحم اومد و فيشاي حقوق ما رو دادن و بايد ببينيم كي به بابايي حقوق ميدن خيلي خوشحال شدم چون الان هم ميتونيم يه كم خريد كنيم هم اينكه براي شما كمي وسيله بخريم. امروز اولين روزي بود كه من صبحانه رو توي خونه خوردم چون بابايي ساعت 6 رفت سركار و منم ديگه بيدار شدم و ...
7 اسفند 1392

خاطرات سه ماهه اول (1)

سلام قندكم، مسافر كوچولوم، الهي كه من فدات شم عزيزم... امروز ميخوام از اولين روزي بگم كه قشنگترين روز من و بابايي شد و فهميديم شما مهمون كوچولوي دل من هستي ولي قبلش مي خوام اولين يادداشتي رو كه برات نوشتم اينجا بذارم تا هر وقت كه بزرگ شدي بخونيش و بدوني مامان ندا چقدر دوستت داره. اين يادداشت رو در تاريخ 8/10/92 يعني وقتي دو ماهم بود برات نوشتم عزيز دلم... " دو سه هفته س قصد كردم برات بنويسم عزيز دلم ولي انقدر حالم بده و تحت فشارم كه اصلا حال و حوصله نداشتم. تو اين مدت توي اينترنت خيلي سرچ كردم و وبلاگهاي زيادي رو ديدم كه ماماناي مهربون و چشم انتظار واسه ني ني هاشون درست كرده بودن و خاطرات بارداريشون رو مينوشتن. خيلي دلم خوا...
5 اسفند 1392

پايان هفته 16

هوررررررررررررررا  امروز هفته ١٦ تموم ميشه و ديگه ميريم تو هفته هفدهم و کم کم ٤ ماهگی هم داره تموم میشه... روزا دارن ميگذرن و من و بابايي هر روز به ديدار روي ماه ني ني عزيزمون نزديكتر ميشيم فقط نميدونم چرا هنوز انقدر شبا حالم بد ميشه ، هنوز يه كم حالت تهوع دارم و همچنان به بو حساسم اميدوارم زودتر اين حالتها برطرف بشن ... ...
29 بهمن 1392